کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و بر روی شاخه ی درختی نشست. رو باه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت . بوی پنیر را شنید. به طمع افتاد و رو به کلاغ کرد و گفت: ای وای تو اونجایی؟ می دونم که صدای معرکه ای داری! چه شانسی آوردم! اگر وقتش را داری کمی برایم بخوان . کلاغ پنیر را کنار خودش رو شاخه گذاشت و گفت: این حرف های مسخره را رها کن اما چون گرسنه نیستم حاضرم کمی از آن را به تو بدهم. رو باه گفت ممنونت می شوم . بخصوص که خیلی گرسنه ام. اما من واقعآ عاشق صدایت هم هستم
کلاغ گفت: باز که شروع کردی اگر گرسنه ای دهانت را باز کن.از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیافتد. روباه دهانش را باز باز کرد
کلاغ گفت: بهتر است تا چشم ببندی که نفهمی تکه بزرگی میخواهم برایت بیاندازم یا تکه کوچکی ؟ روباه گفت بازیه؟ خیلی خب! بعد روباه چشم هایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و در این لحظه کلاغ فورآ به روباه پشت کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد:ای بی شعور. این چی بود؟
کلاغ گفت: کسی که تفاوت صدای خو ب و بد را نمی داند. تفاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد.........